درد دل 25
حکایت بارانی بیقرار است ...اینگونه که من دوستت می دارم... مرد کوچک خانه ی ما... سلام به روی ماهت مهربان مادر...همیشه برات دعا میکنم شاد و سلامت باشی..نمی دونم چرا نمیتونم خوب بنویسم.نمیتونم تورو خوب وصف کنم و احساسمو از داشتنت کامل بیان کنم.باورم نمیشه آنقدر مرد شدی که برات درد دل میکنم و تو دلداریم میدی.آنقدر مهربونی که دارم نگرانت میشم که توی این دنیای بی رحم چطور زندگی خواهی کرد؟؟این روزها باز روزهای دلتنگیه منه.آنقدر دلم تنگه که وقتی فقط ثانیه ای بابام، مامانم،حاتمه،فاطمه یا علی رو تجسم میکنم اشکم جاری میشه و شرمنده تو میشم.همیشه وقتی دو سه ماه از دیدنشون میگذره اینطوری میشم و وقتی چیز غیر قابل تحملی رو تحمل میکنم،کم کم دلت...